اللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَةِ وَفی کُلِّ ساعَةٍ وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِدا ‏وَناصِراً وَدَلیلاً وَعَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَک َطَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً

سفارش تبلیغ
صبا ویژن
[ و آنگاه که از خبّاب یاد کرد فرمود : ] خدا بیامرزاد خبّاب پسر أرتّ را . به رغبت اسلام آورد و از روى فرمانبردارى هجرت کرد و به گذران روز قناعت ، و از خدا راضى بود و مجاهد زندگى نمود . [نهج البلاغه]
کل بازدیدها:----557882---
بازدید امروز: ----8-----
بازدید دیروز: ----33-----
mansour13

 

نویسنده: منصور حسین آبادی
شنبه 87/5/26 ساعت 8:21 عصر

محمد بن حسن عسکری (عج) آخرین امام از امامان دوازده گانه شیعیان است...

بسم الله الرحمن الرحیم

 " اللهم کن لولیک الحجـة بن الحسـن صلواتک علیه و علی آبائـه فی هذه السـاعه و فـی کل  ساعة ولیاً و حافظاً وقائداً وناصراً و دلیلاً و عینا حتی تسکنه ارضک طوعا  و تمتعه فیها طویلا "


 محمد بن حسن عسکری (عج) آخرین امام از امامان دوازده گانه شیعیان است.  در سامرا به دنیا آمد و تنها فرزند امام حسن عسکری (ع)، یازدهمین امام شعیان ما است. مادر آن حضرت نرجس (نرگس) است که گفته اند از نوادگان قیصر روم بوده است. «مهدی» حُجَت، قائم منتظر، خلف  صالح، بقیه الله، صاحب زمان، ولی عصر و امام عصر از لقبهای آن حضرت است.

تولد امام زمان (عج) پنهان نگاهداشته شد و امام حسن عسکری (ع) خبر آن را تنها به عده ای از شیعیان داده بود. حضرت در سال 260 هـ ق پس از وفات پدر به امامت رسید. امامت ایشان بنا به حدیثهای بسیاری بود که از پیامبر (ص) و امامان پیشین روایت شده بود. امام زمان (عج) پس از آنکه بر جنازه پدر نماز گزارد از چشم مردمان پنهان شد. سبب پنهان شدن آن حضرت این بود که خلیفه های عباسی تصمیم به کشتن او داشتند.

تولد امام زمان (عج):

 

عن ثقه الاسلام الکلینی (ره) فی الکافی: ولد (ع) للنصف من شعبان سنه خمس و خمسین و مأتین. شیخ اجل محمد بن یعقوب کلینی (ره) در کتاب کافی می گوید: ‌امام زمان (عج) در نیمه شعبان سال ??? هجری قمری متولد شدند.


مرحوم شیخ صدوق و شیخ طوسی روایت می کنند:

 

حکیمه خاتون می گوید: یک روز به منزل امام حسن عسکری (ع) رفته بودم و تا هنگام غروب آفتاب، خدمت حضرت بودم، چون خواستم برگردم، ایشان به من فرمودند: عمه جان! امشب نزد ما بمان، در این شب فرزندی متولد می شود که خداوند زمین را به وسیله او با علم و ایمان هدایت، زنده می کند، پس از این که با رواج کفر و گمراهی مرده باشد. عرض کردم: از چه کسی؟ من که در نرجس، آثار حمل نمی بینم. حضرت فرمودند: خداوند حمل او را چون حمل مادر حضرت موسی (ع) مخفی قرار داده است.

 

حکیمه می گوید: آن شب در منزل حضرت ماندم، افطار کردم و هنگام استراحت، نزدیک نرجس خوابیدم و پیوسته مراقب او بودم. او آرام خوابیده بود و من در حیرت بودم. در این شب زودتر برای نماز شب برخاستم، چون به نماز وتر رسیدم، نرجس از خواب برخاست و وضو گرفت و نماز شب خواند؛ به آسمـان نگاه کردم، فجر کاذب دمیده بود و صبـح صادق نزدیک بود؛ چیزی نمـانده بود که شک در دلم پدید آید، ناگاه امـام حسـن عسکری (ع) از داخل حجره خود صدا زدند: عمه جان! شک مکن، وعده ای که دادم نزدیک است. در این هنگام آثار درد زایمان در نرجس پدیدار شد، من نام خداوند را بر او خواندم. حضرت صدا زدند: برای  او سوره قدر بخوان. من شروع به خواندن سوره قدر کردم و شنیدم که آن کودک از درون شکم مادر با من همراهی نمود و بر من سلام کرد. من ترسیدم. صدای امام بلند شد که عمه جان! از قدرت خداوند شگفت زده نشو، خداوند، ما را در کودکی به حکمت گویا می گرداند و در بزرگسالی، حجت خود در روی زمین قرار می دهد.

 

کلام حضرت که به پایان رسید، نرجس از دیده من غایب شد،‌ با شتاب به سوی امام رفتم، حضرت فرمودند: باز گرد، او را خواهی یافت. چون باز گشتم، در نرجس نوری مشاهده کردم که چشمم را خیره کرد و حضرت صاحب الزمان (عج) را دیدم که رو به قبله به سجده افتاد و بر زانو نشست و انگشتان سبابه خود را بلند کرد و گفت: اشهد ان لا اله الا الله وحده لا شریک له و ان جدی رسول الله  وان ابی امیرالمومنین وصی رسول الله، بعد نام تمامی ائمه را برد تا به نام خودش رسید و فرمود: اللهم انجزلی وعدی و اتمم لی امری و ثبت وطاتی و املاء الارض بی عدلا و قسطا. (بار خدایا! به وعده ای که به من فرموده ای، وفا کن و امر امامت مرا کامل کن و قدرت انتقام از دشمنانت را به من عنایت کن و زمین را به وسیله من از عدل و داد پر کن).

 

حضرت امام حسن عسکری (ع) صدا زدند: عمه جان! فرزندم را بیاور. من نوازد را گرفتم و دیدم بربازوی دست راستش نوشته شده است:
جاء الحق و زهق الباطل ان الباطل کان زهوقاً
. (حق آمد و باطل نابود گردید؛ یقیناً باطل نابود شدنی است. سوره اسری/ آیه 81)

 

چون نوزاد را به نزد حضرت بردم، او را روی دست گرفت و فرمود: فرزندم! به قدرت الهی سخن بگو. پس صاحب الامر فرمود: اعوذ بالله من الشیطان الرجیم بسم الله الرحمن الرحیم و نرید ان نمن علی الذین استضعفوا فی الارض و نجعلهم ائمه و نجعلهم الوارثین و نمکن لهم فی الارض و نری فرعون و هامان و جنودهما منهم ما کانوا یحذرون. (ما اراده کردیم بر مستضعفان زمین منت نهیم و آنان را پیشوایان و وارثان روی زمین قرار دهیم و حکومتشان را درزمین پا برجا سازیم؛ و به فرعون و هامان و لشکریانشان؛ آنچه را از آنها (بنی اسرائیل) بیم داشتند، نشان دهیم. سوره قصص/ آیه 5)


- بحارالانوار، ج 51، ص 2-4، ح 3، ص 11-15، ح 14،‌ ص 17-18 ، ح 25. با تلخیص و تصرف در عبارات

-برای اطلاع بیشتر، : مهدی موعود، ص 15-25-3-5، حدیقه الشیعه، ص

711-710، نجم الثاقب، ص 33-23، منتهی الامال؛ ج 2،‌ص 285-284



    نظرات دیگران ( )
نویسنده: منصور حسین آبادی
جمعه 87/5/25 ساعت 4:18 عصر

به یاد می آورم که مردم و وقایع نیرویی عامل ناراحتی من نیستند و بدین ترتیب از کلیه ناراحتی ها و فشارها رها می شوم .تنها نگرش ها و افکار و قضاوتهایم درباره افراد و وقایع است که می تواند مرا ناراحت و عصبی کند.

    نظرات دیگران ( )
نویسنده: منصور حسین آبادی
جمعه 87/5/25 ساعت 4:15 عصر

    تمام افرادی که ما با آنها در ارتباطیم به دنبال گمشدة خود در این دنیای بزرگ می‌گردند. خود ما نیز به دنبال کسی هستیم که اگر اوقاتی را با او سپری می‌کنیم این دقایق از بهترین‌ها و به یاد ماندنی‌ترین لحظات زندگی مان باشد و هر چه شناخت ما از خود و سپس از اطرافیان بیشتر باشد ارتباطمان شکل بهتری به خود می‌گیرد. اگر بتوانیم در چند برخورد اول مخاطب‌مان را بشناسیم شاید بتوانیم از تنش و درگیری‌های بعدی جلوگیری کرده باشیم و یا شاید سرعت برقراری ارتباطمان بیشتر باشد.
    افراد را از نظر روحی می‌توانیم به سه دسته 1 - بصری 2 - سمعی 3 - لمسی تقسیم کنیم و این از ضروری‌ترین دانستنی‌ها می‌باشد. ممکن است کسی هر سه حالت را داشته باشد اما به طور حتم یکی از این حالتها غالب است‌. حالا ببینیم که این کیفیت‌ها چگونه‌اند:
    افراد بصری‌:
    این افراد بیشتر به کیفیت‌های دیداری توجه دارند و تصاویر برای آنها اهمیت بیشتری دارد. سریع صحبت می‌کنند و... از حرکات دست بسیار استفاده می‌کنند و هر آنچه را تعریف می‌کنند به گونه‌ای می‌گویند که مخاطب تصویر آن را در ذهن خود ببیند.
    افراد سمعی‌:این افراد بیشتر به شنیده‌ها توجه دارند. کلام و طنین و آهنگ را به خاطر می‌سپارند. هیجان کمتری دارند. آهسته صحبت می‌کنند و سعی می‌کنند که بیانشان شیوا و رسا باشد.
    افراد لمسی‌: این افراد بیشتر به کیفیت‌های لمسی توجه دارند و از آنچه لمس کرده‌اند صحبت می‌کنند. خیلی آرامند حتی یک نوع رخوت و سستی را می‌توان در آنها دید. احساس آنها از دیگران عمیق‌تر است‌. برای شناخت این افراد تنها کافیست این قصه را به دقت بخوانید:
    سه دوست با کیفیت‌های حسی متفاوت با هم به باغی می‌روند و هنگامی که برگشتند کافی است که از هر یک از آنها بپرسیم که گردش چطور بود؟ نفر اول می‌گوید: آنقدر زیبا بود که حد نداشت‌. آسمان آبی و درختها سرسبز، آب آنقدر زلال بود که کنار رودخانه معلوم بود. کاش با خودمان دوربین برده بودیم‌... آفرین‌، او یک فرد بصری است‌. نفر دوم اینگونه تعریف می‌کند: آدم واقعاً نیاز دارد گاهی از سر و صدای شهر دور باشد و به صدای طبیعت گوش دهد. صدای رودخانه آنقدر لذتبخش بود. باور کن پرنده‌ها قشنگ‌تر می‌خواندند... درست حدس زدید، او یک فرد سمعی است‌. نفر سوم می‌گوید: در آن سایه خنک که روی پوستمان وزش نسیم را کاملاً حس می‌کردیم و از همه بهتر وقتی بود که پاهایمان را در آب خنک فرو می‌بردیم‌... این که دیگر از همه راحت‌تر بود. او یک فرد لمسی است‌. متوجه شدید که به راحتی می‌توان این حالتها را در افراد مختلف تشخیص داد. حال دانستن این موضوع شما را در ارتباط قوی‌تر و صمیمیت و تأثیر گذاری بیشتر کمک می‌کند. با هر تیپی از افراد باید مثل خودش و براساس کیفیت حسی خودش رفتار کرد. این به معنای خلاف میل خود عمل کردن نیست‌، بلکه برای تأثیرگذاری بیشتر است‌. اگر لازم است از رئیس خود چیزی بخواهید، فرزندتان را در مورد موضوعی نصیحت کنید و یا همسر خود را راهنمایی کنید با دانستن این که با هر کسی با کیفیت حسی متفاوت چگونه رفتار کنید، بهتر می‌توانید ارتباط برقرار کنید و اطلاعات لازم را انتقال دهید.
    با بصری‌ها چگونه رفتار کنیم‌؟ افراد بصری به هر آنچه به چشم آید بیشتر توجه می‌کنند. بصری‌ها عاشق گل اند. دوستدار هدیه دادن و هدیه گرفتن هستند. به کاغذ کادو و هدیه علاقه‌مندند. به این که از دید دیگران چگونه‌اند، خیلی اهمیت می‌دهند. با بصری‌ها باید پرشورتر و پرهیجان‌تر بود. باید خلاصه صحبت کرد. توضیح و تفسیر زیاد حوصلة آنها را سر می‌برد. از حرکات دست و چهره در هنگام صحبت بهره ببرید. برای بصری‌ها کادو ببرید. رفتاری مؤدبانه و محترمانه داشته باشید به احترام آنها بلند شوید، آنها از آدم‌های شُل و وِل متنفرند و عاشق هیجان‌اند.
    با سمعی‌ها چگونه رفتار کنیم‌؟ سمعی‌ها به شنیده‌ها توجه دارند. به گفتار مؤدبانه و محترمانه‌. به اظهار علاقه گفتاری «به دوستت دارم‌.» به موسیقی و صدای خوش توجه نشان می‌دهند. با سمعی‌ها کمی آرام‌تر از بصری‌ها صحبت کنید. شمرده و متین باشید. تشویق‌تان بیشتر کلامی باشد. یک «آفرین‌» و «دوستت دارم‌» برای یک سمعی هزار مرتبه بیشتر از «یک هدیه‌» می‌ارزد. تند صحبت کردن با آنها بی‌ادبی تلقی می‌شود.
    با لمسی‌ها چگونه رفتار کنیم‌؟
    لمسی‌ها بسیار ملایم اند. آنقدر که به نظر بعضی‌ها شل و ولند. اما در ملایمت آنها متانت است‌. لمسی‌ها به آنچه با دست حس می‌کنند خیلی میانه گرمی دارند. لمسی‌ها را باید در آغوش کشید. دستانشان را به گرمی فشرد. آنقدر که با نوازش و در آغوش کشیدن و بوسیدن می‌توان محبت را به لمسی‌ها ابراز کرد با «دوستت دارم‌» و «هدیه‌» این کار میسر نیست‌. با لمسی‌ها ملایم صحبت کنید.
    مثل این که دیگه بهتر از این نمیشه‌، همة عزیزانمان را می‌توانیم شاد کنیم‌. اما مواظب باشید درست تشخیص دهید.

    نظرات دیگران ( )
نویسنده: منصور حسین آبادی
جمعه 87/5/25 ساعت 4:15 عصر

    تمام افرادی که ما با آنها در ارتباطیم به دنبال گمشدة خود در این دنیای بزرگ می‌گردند. خود ما نیز به دنبال کسی هستیم که اگر اوقاتی را با او سپری می‌کنیم این دقایق از بهترین‌ها و به یاد ماندنی‌ترین لحظات زندگی مان باشد و هر چه شناخت ما از خود و سپس از اطرافیان بیشتر باشد ارتباطمان شکل بهتری به خود می‌گیرد. اگر بتوانیم در چند برخورد اول مخاطب‌مان را بشناسیم شاید بتوانیم از تنش و درگیری‌های بعدی جلوگیری کرده باشیم و یا شاید سرعت برقراری ارتباطمان بیشتر باشد.
    افراد را از نظر روحی می‌توانیم به سه دسته 1 - بصری 2 - سمعی 3 - لمسی تقسیم کنیم و این از ضروری‌ترین دانستنی‌ها می‌باشد. ممکن است کسی هر سه حالت را داشته باشد اما به طور حتم یکی از این حالتها غالب است‌. حالا ببینیم که این کیفیت‌ها چگونه‌اند:
    افراد بصری‌:
    این افراد بیشتر به کیفیت‌های دیداری توجه دارند و تصاویر برای آنها اهمیت بیشتری دارد. سریع صحبت می‌کنند و... از حرکات دست بسیار استفاده می‌کنند و هر آنچه را تعریف می‌کنند به گونه‌ای می‌گویند که مخاطب تصویر آن را در ذهن خود ببیند.
    افراد سمعی‌:این افراد بیشتر به شنیده‌ها توجه دارند. کلام و طنین و آهنگ را به خاطر می‌سپارند. هیجان کمتری دارند. آهسته صحبت می‌کنند و سعی می‌کنند که بیانشان شیوا و رسا باشد.
    افراد لمسی‌: این افراد بیشتر به کیفیت‌های لمسی توجه دارند و از آنچه لمس کرده‌اند صحبت می‌کنند. خیلی آرامند حتی یک نوع رخوت و سستی را می‌توان در آنها دید. احساس آنها از دیگران عمیق‌تر است‌. برای شناخت این افراد تنها کافیست این قصه را به دقت بخوانید:
    سه دوست با کیفیت‌های حسی متفاوت با هم به باغی می‌روند و هنگامی که برگشتند کافی است که از هر یک از آنها بپرسیم که گردش چطور بود؟ نفر اول می‌گوید: آنقدر زیبا بود که حد نداشت‌. آسمان آبی و درختها سرسبز، آب آنقدر زلال بود که کنار رودخانه معلوم بود. کاش با خودمان دوربین برده بودیم‌... آفرین‌، او یک فرد بصری است‌. نفر دوم اینگونه تعریف می‌کند: آدم واقعاً نیاز دارد گاهی از سر و صدای شهر دور باشد و به صدای طبیعت گوش دهد. صدای رودخانه آنقدر لذتبخش بود. باور کن پرنده‌ها قشنگ‌تر می‌خواندند... درست حدس زدید، او یک فرد سمعی است‌. نفر سوم می‌گوید: در آن سایه خنک که روی پوستمان وزش نسیم را کاملاً حس می‌کردیم و از همه بهتر وقتی بود که پاهایمان را در آب خنک فرو می‌بردیم‌... این که دیگر از همه راحت‌تر بود. او یک فرد لمسی است‌. متوجه شدید که به راحتی می‌توان این حالتها را در افراد مختلف تشخیص داد. حال دانستن این موضوع شما را در ارتباط قوی‌تر و صمیمیت و تأثیر گذاری بیشتر کمک می‌کند. با هر تیپی از افراد باید مثل خودش و براساس کیفیت حسی خودش رفتار کرد. این به معنای خلاف میل خود عمل کردن نیست‌، بلکه برای تأثیرگذاری بیشتر است‌. اگر لازم است از رئیس خود چیزی بخواهید، فرزندتان را در مورد موضوعی نصیحت کنید و یا همسر خود را راهنمایی کنید با دانستن این که با هر کسی با کیفیت حسی متفاوت چگونه رفتار کنید، بهتر می‌توانید ارتباط برقرار کنید و اطلاعات لازم را انتقال دهید.
    با بصری‌ها چگونه رفتار کنیم‌؟ افراد بصری به هر آنچه به چشم آید بیشتر توجه می‌کنند. بصری‌ها عاشق گل اند. دوستدار هدیه دادن و هدیه گرفتن هستند. به کاغذ کادو و هدیه علاقه‌مندند. به این که از دید دیگران چگونه‌اند، خیلی اهمیت می‌دهند. با بصری‌ها باید پرشورتر و پرهیجان‌تر بود. باید خلاصه صحبت کرد. توضیح و تفسیر زیاد حوصلة آنها را سر می‌برد. از حرکات دست و چهره در هنگام صحبت بهره ببرید. برای بصری‌ها کادو ببرید. رفتاری مؤدبانه و محترمانه داشته باشید به احترام آنها بلند شوید، آنها از آدم‌های شُل و وِل متنفرند و عاشق هیجان‌اند.
    با سمعی‌ها چگونه رفتار کنیم‌؟ سمعی‌ها به شنیده‌ها توجه دارند. به گفتار مؤدبانه و محترمانه‌. به اظهار علاقه گفتاری «به دوستت دارم‌.» به موسیقی و صدای خوش توجه نشان می‌دهند. با سمعی‌ها کمی آرام‌تر از بصری‌ها صحبت کنید. شمرده و متین باشید. تشویق‌تان بیشتر کلامی باشد. یک «آفرین‌» و «دوستت دارم‌» برای یک سمعی هزار مرتبه بیشتر از «یک هدیه‌» می‌ارزد. تند صحبت کردن با آنها بی‌ادبی تلقی می‌شود.
    با لمسی‌ها چگونه رفتار کنیم‌؟
    لمسی‌ها بسیار ملایم اند. آنقدر که به نظر بعضی‌ها شل و ولند. اما در ملایمت آنها متانت است‌. لمسی‌ها به آنچه با دست حس می‌کنند خیلی میانه گرمی دارند. لمسی‌ها را باید در آغوش کشید. دستانشان را به گرمی فشرد. آنقدر که با نوازش و در آغوش کشیدن و بوسیدن می‌توان محبت را به لمسی‌ها ابراز کرد با «دوستت دارم‌» و «هدیه‌» این کار میسر نیست‌. با لمسی‌ها ملایم صحبت کنید.
    مثل این که دیگه بهتر از این نمیشه‌، همة عزیزانمان را می‌توانیم شاد کنیم‌. اما مواظب باشید درست تشخیص دهید.

    نظرات دیگران ( )
نویسنده: منصور حسین آبادی
چهارشنبه 87/5/23 ساعت 6:7 عصر

ای سرو بوستان ایستادگی! ای زیباترین گل باغ حسین (ع)! ای جوان رعنا و رشید حسین (ع) ای علی (ع) را یادگار! ای علی اکبر! گلستانی از زیباترین گل های فداکاری! و دریایی از آبیِ عطوفت را دل دل خود، جمع داشتی، لوح عاشورا، در انتظارِ قلم شمشیر تو نشسته تا خاطره دلیر مردی های بدر و حنین را بر آن نقش نمایی و تمثال قدم های رسول خدا (ص) را بر پهنه کربلا حک کنی. تو که در صورت و سیرت شبیه ترین بودی به پیامبـر خیر و برکت (ص)! ســـلام و درود بی پایان بر صورت و سیرت پیامبر گونه ات.

?? شعبان سالروز ولادت با سعادت فرخ لقای نگارخانه عاشورا، حضرت علی اکبر علیه السلام خجسته باد.

 

در چنین روزی حضرت علی اکبر (ع) فرزند بزرگ امام حسین (ع)  در سال 33 قمری در مدینه دیده به جهان گشودند. مادر بزرگوار ایشان لیلا دختر ابى مره می باشد. وی زمانى چند در خانه امام حسین علیه السلام به سر برد و روزگارى در زیر سایه حسین (ع) بزیست. لیلا براى امام حسین (ع) پسرى آورد، رشید، دلیر، زیبا، شبیه ترین کس به رسول خدا صلى الله علیه و آله رویش روى رسول، خویش خوی رسول، گفت و گویش، گفت و گوى رسول خدا صلى الله علیه و آله؛ هر کسى که آرزوى دیدار رسول خدا را داشت بر چهره پسر لیلا مى نگریست، تا آنجا که پدر بزرگوارش می فرماید:

«هرگاه مشتاق دیدار پیامبر مى شدیم به چهره او مى نگریستیم»؛ به همین جهت روز عاشورا وقتى اذن میدان طلبید و عازم جبهه پیکار شد، امام حسین (ع) چهره به آسمان گرفت و گفت:«اللّهم اشهد على هؤلاء القوم فقد برز الیهم غلام اشبه الناس برسولک محمد خلقا و خلقا و منطقا و کنا اذا اشتقنا الى رؤیة نبیک نظرنا الیه...».

حضرت علی اکبر در کربلا حدود 25 سال داشت. برخی راویان سن ایشان را 18 و برخی 20 سال نیز گفته اند. او اولین شهید عاشورا از بنى هاشم بود. شجاعت و دلاورى حضرت على اکبر (ع) و رزم آورى و بصیرت دینى و سیاسى او، در سفر کربلا بویژه در روز عاشورا تجلى کرد. سخنان و فداکاریهایش دلیل آن است. وقتى امام حسین (ع) از منزلگاه «قصر بنى مقاتل» گذشت، روى اسب چشمان او را خوابى ربود و پس از بیدارى «انا لله و انا الیه راجعون» گفت و سه بار این جمله و حمد الهى را تکرار کرد. حضرت على اکبر (ع) وقتى سبب این حمد و استرجاع را پرسید، حضرت فرمود: در خواب دیدم سوارى می ‏گوید این کاروان به سوى مرگ می ‏رود. پرسید: مگر ما بر حق نیستیم؟ فرمود: چرا. پس گفت: «فاننا اذن لا نبالى ان نموت محقین» پس باکى از مرگ در راه حق نداریم!

 

روز عاشورا نیز پس از شهادت یاران امام، اولین کسى که اجازه میدان طلبید تا جان را فداى دین کند، او بود. اگر چه به میدان رفتن او بر اهل بیت و بر امام بسیار سخت بود، ولى از ایثار و روحیه جانبازى او جز این انتظار نبود. وقتى به میدان می ‏رفت، امام حسین (ع) در سخنانى سوزناک به آستان الهى، آن قوم ناجوانمرد را که دعوت کردند ولى تیغ به رویشان کشیدند، نفرین کرد. على اکبر چندین بار به میدان رفت و رزمهاى شجاعانه ‏اى با انبوه سپاه دشمن نمود. پس از شهادت، امام حسین (ع) صورت بر چهره خونین حضرت على اکبر (ع) نهاد و دشمن را باز هم نفرین کرد: «قتل الله قوما قتلوک...». حضرت على اکبر (ع)، نزدیکترین شهیدى است که با امام حسین«ع» دفن شده است. مدفن او پایین پاى ضریح مقدس اباعبد الله الحسین«ع»، در کربلای معلّی قرار دارد.


    نظرات دیگران ( )
نویسنده: منصور حسین آبادی
سه شنبه 87/5/22 ساعت 4:23 عصر


مادام کوری‌، سلامتی‌اش را از دست داد اما به اهدافش رسید و خدمت بسیار بزرگی به بشریت کرد. ادیسون هرگز از آزمایشها و تحقیقاتش ناامید و خسته نشد و هر روز امیدوارتر از قبل به کارش ادامه می‌داد. در زندگی سر تا سر پرفراز و نشیب همة انسانهای موفق ویژگی‌های مشترکی یافت می‌شود.
ممکن است که بسیاری از ما این روحیات و خصوصیات فردی را نداشته باشیم اما دانشمندان ثابت کرده‌اند که درخشش و موفقیت افراد در زمینه‌های مختلف تنها به 20% استعداد آنها و 80% تلاش و پشتکارشان بستگی دارد. هر کدام از ما ویژگی روحی و اخلاقی را می‌توانیم در خودمان خلق کنیم و یا از بین ببریم‌. ما نیز می‌توانیم از برترین‌ها باشیم اما باید بدانیم که همة موفق‌ها چگونه عمل کرده‌اند:
1 - بسیار صادق و درست کردار هستند:
همة کسانی که موفقیت را لمس کرده‌اند. همواره اصل درستکاری و صداقت را سرلوحة کارهایشان قرار داده‌اند. ممکن است بسیاری با فریب و نیرنگ به ظاهر پیروز باشند، اما به راستی این درستکاران هستند که تا انتهای خط، گوی سبقت را از دیگران می‌ربایند.
2 - محتاط هستند:
به خاطر همین ویژگی است که می‌توانند از همة موانع به راحتی عبور کنند و همه چیز را پشت سر بگذارند. آنها هرگز بی‌گدار به آب نمی‌زنند.
3 - سخت کوش و پرتلاش هستند:
برای این افراد زحمتکش پول بادآورده مفهومی ندارد. آنها لازمه رسیدن به موفقیت را سخت‌کوشی می‌دانند و برای رسیدن به موفقیت از هیچ تلاشی فروگذار نمی‌کنند.
4 - تشنه یادگیری هستند:
آنها علاقه بسیار زیادی برای یادگیری در هر زمینه‌ای دارند. انسانهای موفق‌، خودشان را بالا می‌کشند و همواره در مسیر رشد و بالندگی قدم می‌گذارند. آنها از تمام جنبه‌های زندگی و به خصوص از اشتباهاتشان درس عبرت می‌آموزند و از این کار ابایی ندارند.
5 - مهربان و صمیمی هستند:
تا به حال دقت کرده‌اید که انسانهای موفق چقدر مردم دار و اجتماعی و مهربان هستند. همین ویژگی‌های اخلاقی آنهاست که محبوبیت‌شان را بیشتر می‌کند و به آنها این توانایی را می‌دهد که سایرین را نیز در راه رسیدن به موفقیت یاری کنند.
6 - وفای به عهد می‌کنند:
قول دادن و به آن عمل کردن‌، اصلی است که میلیون‌ها انسان را در مسیر صحیح قرار داده و آنان را جزء افراد موفق می‌شمارد.
7 - در مواجه با مشکلات‌، به دنبال راه حل هستند:
به عقیده آنها مشکلات فرصتی است طلایی و گرانبها برای انجام دادن غیر ممکن‌ها. آنها به هیچ وجه از مشکلات نمی‌ترسند و شکایتی هم ندارند. انسانهای موفق‌، همواره در جست و جوی یافتن راه حل هستند.
تنها کافیست که از همین حالا این شاخص‌ها را در خودتان تقویت کنید. سپس متوجه می‌شوید که شما نیز وارد جاده موفقیت شده‌اید. همواره تصویر نهایی هدف و آرزویتان را بزرگ و پررنگ برای خودتان ترسیم کنید. یک مهندس ساختمان‌، هر روز که بر سر ساختمان در حال ساخت‌، حاضر می‌شود با در دست داشتن یک نقشه‌، تصویر نهایی را برای خودش تکمیل می‌کند. شما نیز چنین عمل کنید، نقشه به دست پیش روید و از اراده و قدرت بیکران الهی غافل نباشید.

    نظرات دیگران ( )
نویسنده: منصور حسین آبادی
شنبه 87/5/19 ساعت 12:43 صبح

شبی‌ مردی‌ خوابی‌ عجیب‌ دید. در خواب‌ دید که‌ در ساحلی‌ راه‌ می‌رود. و حضور خدا را نزد خودبیش‌ از پیش‌ حس‌ کرد. او می‌توانست‌ با نگاهی‌ به‌ آسمان‌، صحنه‌هایی‌ از زندگی‌اش‌ را ببیند. او با هرصحنه‌، دو رد پا را روی‌ ماسه‌های‌ ساحل‌ می‌دید، یکی‌ متعلق‌ به‌ خود و دیگری‌ ردپایی‌ که‌ نشانگر حضورخدا بود. وقتی‌ آخرین‌ صحنه‌ زندگی‌اش‌ در برابرش‌ نمایان‌ گشت‌، او به‌ ماسه‌های‌ ساحل‌ نگاهی‌ انداخت‌و متوجه‌ شد که‌ در بسیاری‌ از مواقع‌ در طول‌ راه‌ زندگی‌اش‌، فقط یک‌ رد پا روی‌ ماسه‌ها دیده‌ می‌شود.همچنین‌ متوجه‌ شد که‌ در اوقاتی‌ فقط یک‌ رد پا دیده‌ می‌شود که‌ ناهموارترین‌ و بحرانی‌ترین‌ اوقات‌زندگی‌اش‌ محسوب‌ می‌شدند. او که‌ به‌ شدت‌ غمگین‌ شده‌ بود، از خدا پرسید: «باریتعالی‌، خودت‌فرمودی‌ که‌ وقتی‌ تصمیم‌ بگیرم‌ از تو دنباله‌روی‌ کنم‌ و مطیعت‌ باشم‌، در تمام‌ طول‌ همراهم‌ خواهی‌ بود.ولی‌ متوجه‌ شده‌ام‌ که‌ در طول‌ بدترین‌ و بحرانی‌ترین‌ اوقات‌ زندگی‌ام‌، فقط یک‌ رد پا وجود دارد.نمی‌فهمم‌ چرا زمانی‌ که‌ بیشتر از همیشه‌ به‌ تو نیاز داشتم‌، مرا به‌ حال‌ خود رها کردی‌ و تنهایم‌ گذاشتی‌».
    خداوند یکتا پاسخ‌ داد: «ای‌ بنده‌ عزیز و ارزشمندم‌، من‌ به‌ تو عشق‌ می‌ورزم‌ و هرگز تو را به‌ خود رهانمی‌کنم‌ و تنهایت‌ نگذاشته‌ام‌. در مواقعی‌ که‌ با رنج‌ و دشواری‌ زیاد دست‌ و پنجه‌ نرم‌ می‌کردی‌، یعنی‌زمانی‌ که‌ فقط یک‌ رد پا دیده‌ای‌، من‌ تو را روی‌ شانه‌های‌ همراهی‌ خود حمل‌ می‌کردم‌».

    نظرات دیگران ( )
نویسنده: منصور حسین آبادی
شنبه 87/5/19 ساعت 12:38 صبح


سال‌ها سال‌ قبل‌، هندی‌های‌ شجاع‌ برای‌ افزایش‌ توان‌ و بنیه‌ جسمانی‌شان‌، مدتی‌ را در انزوا سپری‌می‌کردند. طی‌ این‌ مدت‌ در دره‌های‌ زیبا و جنگل‌های‌ انبوه‌ و سرسبز پیاده‌روی‌ می‌کردند و با سختی‌زندگی‌ را می‌گذراندند تا قدرت‌ جسمانی‌ خود را افزایش‌ دهند. روزی‌ یکی‌ از این‌ مردان‌ که‌ در دره‌ای‌راهپیمایی‌ می‌کرد، سرش‌ را بلند کرد و با دیدن‌ کوهستان‌های‌ سر به‌ فلک‌ کشیده‌، هوس‌ کرد که‌ نوک‌قله‌ای‌ را فتح‌ کند که‌ پوشیده‌ از برف‌ بود. با خود فکر کرد: «با تلاش‌ برای‌ فتح‌ آن‌ قله‌، خودم‌ را امتحان‌خواهم‌ کرد». سپس‌ زره‌ خود را پوشید، شال‌ گردنش‌ را دور خود پیچید و به‌ سمت‌ قله‌ برف‌ پوش‌ به‌ راه‌افتاد. وقتی‌ پس‌ از تلاش‌ فراوان‌، سرانجام‌ به‌ قله‌ رسید، آنجا ایستاد و به‌ دنیای‌ زیر پایش‌ خیره‌ شد. همه‌جا را می‌توانست‌ ببیند و احساس‌ می‌کرد که‌ کل‌ جهان‌ را تصرف‌ کرده‌ است‌. قلبش‌ مالامال‌ از غرور وافتخار شده‌ بود و خود را تحسین‌ می‌کرد. ناگهان‌ صدای‌ خش‌ خشی‌ را از زیر پاهایش‌ شنید. نگاهی‌ به‌ آن‌سمت‌ انداخت‌ و ماری‌ را دید. قبل‌ از آنکه‌ بتواند حرکتی‌ بکند، مار فش‌ فش‌ کنان‌ با او حرف‌ زد: «من‌دارم‌ می‌میرم‌. اینجا خیلی‌ سرد است‌ و غذایی‌ پیدا نمی‌شود. مرا زیر زره‌ ات‌ بگذار و پایین‌ ببر».مردجوان‌ گفت‌: «نه‌، امکان‌ ندارد. من‌ جنس‌ شما موجودات‌ موذی‌ را خوب‌ می‌شناسم‌. تو یک‌ مار زنگی‌هستی‌. به‌ محض‌ آنکه‌ تو را زیر زره‌ام‌ بگذارم‌، نیشم‌ می‌زنی‌ و مرا می‌کشی!» مار التماس‌ کنان‌ گفت‌: «نه‌این‌ طور نیست‌. قول‌ می‌دهم‌ نیشت‌ نزنم‌ و رفتار خوبی‌ با تو داشته‌ باشم‌. اگر کمکم‌ نکنی‌، اینجا از سرما وبی‌غذایی‌ می‌میرم‌.» مرد جوان‌ مدتی‌ در برابر خواسته‌ مار زنگی‌ مقاومت‌ کرد و بعد مار آن‌ قدر چرب‌زبانی‌ و التماس‌ کرد تا سرانجام‌ او را راضی‌ کرد.
    مرد جوان‌ مار زنگی‌ را زیر زره‌اش‌ قرار داد و از کوه‌ پایین‌ رفت‌. بعد به‌ آرامی‌ مار زنگی‌ را روی‌ زمین‌گذاشت‌. یک‌ دفعه‌، مار حلقه‌ زد، فش‌ فشی‌ کرد، جستی‌ زد و پای‌ مرد جوان‌ را نیش‌ زد. مرد جوان‌ که‌ ازفرط درد به‌ خود می‌پیچید داد زد: «ولی‌ تو به‌ من‌ قول‌ داده‌ بودی‌».
    مار در حالی‌ که‌ فش‌ فش‌ کنان‌ می‌خزید و از مردجوان‌ دور می‌شد، گفت‌: «تو هم‌ وقتی‌ مرا زیر زره‌ات‌قرار دادی‌، جنس‌ مرا خوب‌ می‌شناختی!»

    نظرات دیگران ( )
نویسنده: منصور حسین آبادی
شنبه 87/5/19 ساعت 12:35 صبح


روزی‌، مدیری‌ بسیار ثروتمند و سرشناس‌ از خیابانی‌ عبور می‌کرد. او سوار بر اتومبیل‌ گرانقیمتش‌سریع‌ رانندگی‌ می‌کرد و از راندن‌ آن‌ لذت‌ می‌برد. البته‌ مراقب‌ بچه‌هایی‌ بود که‌ گاه‌ و بیگاه‌ از گوشه‌ و کنارخیابان‌، به‌ وسط خیابان‌ می‌پریدند که‌ ناگهان‌ چیزی‌ دید. اتومبیل‌ را متوقف‌ کرد ولی‌ متوجه‌ کودکی‌ نشد.در حالی‌ که‌ حیرت‌ زده‌ به‌ اطرافش‌ نگاه‌ می‌کرد، ناگهان‌ آجری‌ به‌ در اتومبیل‌ خورد و آن‌ را کاملا قر کرد ازفرط خشم‌ و عصبانیت‌ از اتومبیل‌ پیاده‌ شد و یقه‌ اولین‌ کودکی‌ را گرفت‌ که‌ در آن‌ حوالی‌ دید. بعد درحالی‌ که‌ او را محکم‌ تکان‌ می‌داد، فریاد کشید: «این‌ چه‌ کاری‌ بود که‌ کردی‌؟ تو که‌ هستی‌؟ مگر عقلت‌ رااز دست‌ داده‌ای‌؟ می‌دانی‌ این‌ اتومبیل‌ چقدر ارزش‌ دارد؟ و تو چه‌ خسارتی‌ با زدن‌ آجر و قر کردن‌ در آن‌به‌ بار آورده‌ای‌؟»
    پسربچه‌ که‌ شرمنده‌ به‌ نظر می‌رسید، در حالی‌ که‌ بغض‌ کرده‌ بود، گفت‌: «آقا، خیلی‌ معذرت‌می‌خواهم‌. فقط یک‌ لحظه‌ به‌ حرف‌هایم‌ گوش‌ کنید. به‌ خدا نمی‌دانستم‌ چه‌ کار دیگری‌ باید انجام‌ دهم‌.چاره‌ای‌ نداشتم‌. آجر را پرت‌ کردم‌، چون‌ هیچ‌ راننده‌ای‌ حاضر نشد بایستد و کمکم‌ کند». بعد در حالی‌ که‌اشک‌هایش‌ را پاک‌ می‌کرد و با دست‌ به‌ نقطه‌ای‌ اشاره‌ می‌کرد، گفت‌: «به‌ خاطر برادرم‌ این‌ کار را کردم‌.داشتم‌ او را با صندلی‌ چرخدارش‌ از روی‌ جدول‌ کنار خیابان‌ عبور می‌دادم‌ که‌ ناگهان‌ از روی‌ آن‌ به‌ زمین‌سقوط کرد. زورم‌ نمی‌رسد که‌ او را بلند کنم‌». سپس‌ در حالی‌ که‌ به‌ هق‌ هق‌ افتاده‌ بود، ملتمسانه‌ به‌ مدیربهت‌ زده‌ گفت‌: «لطفٹ کمکم‌ کنید. کمکم‌ می‌کنید تا او را از روی‌ زمین‌ بلند کنم‌ و روی‌ صندلی‌ چرخدارش‌بنشانم‌؟ او زخمی‌ شده‌». مدیر جوان‌ که‌ بغض‌ راه‌ گلویش‌ را بسته‌ بود و به‌ زور آب‌ دهانش‌ را قورت‌می‌داد، به‌ سرعت‌ به‌ آن‌ سمت‌ دوید. سپس‌ پسر معلول‌ را از روی‌ زمین‌ بلند کرد و او را روی‌ صندلی‌چرخدارش‌ نشاند. بعد با دستمالی‌ تمیز، آثار خون‌ را از روی‌ خراشیدگی‌های‌ سر و صورت‌ پسر معلول‌پاک‌ کرد. نگاهی‌ به‌ سراپای‌ او انداخت‌ و خیالش‌ راحت‌ شد که‌ او صدمه‌ای‌ جدی‌ ندیده‌ است‌. پسرکوچک‌ از فرط خوشحالی‌ بالا و پایین‌ می‌پرید، به‌ مدیر جوان‌ گفت‌: «خیلی‌ از شما متشکرم‌، خدا خیرتان‌بدهد مدیر جوان‌ که‌ هنوز آن‌ قدر بهت‌ زده‌ بود که‌ نمی‌توانست‌ حرفی‌ بزند، سری‌ تکان‌ داد و آن‌ دو رانگاه‌ کرد. سپس‌ با گام‌هایی‌ لرزان‌ سوار اتومبیل‌ گران‌ قیمت‌ قر شده‌اش‌ شد و تمام‌ طول‌ راه‌ تا خانه‌ را به‌آرامی‌ طی‌ کرد. با وجود آنکه‌ صدمه‌ ناشی‌ از ضربه‌ آجر به‌ در اتومبیلش‌ خیلی‌ زیاد بود، مدیر جوان‌ هرگزتلاشی‌ برای‌ مرمت‌ آن‌ نکرد. او می‌خواست‌ قسمت‌ قر شده‌ اتومبیل‌ گرانقیمتش‌ همیشه‌ این‌ پیام‌ را به‌ اویادآوری‌ کند:
    «در مسیر راه‌ زندگی‌، هرگز آن‌ قدر تند نران‌ که‌ شخصی‌ برای‌ جلب‌ توجهت‌، آجر به‌ سوی‌ تو پرتاب‌کند».



    نظرات دیگران ( )
نویسنده: منصور حسین آبادی
شنبه 87/5/19 ساعت 12:28 صبح



بابی‌ در هوای‌ سرد زمستانی‌ و برف‌، در حالی‌ که‌ از سرما به‌ خود می‌لرزید، در حیاط خانه‌شان‌ نشسته‌بود. او چکمه‌ به‌ پا نداشت‌، چون‌ از چکمه‌ خوشش‌ نمی‌آمد. و در ضمن‌ چکمه‌ای‌ نداشت‌ که‌ بپوشد.کفش‌ کتانی‌ کهنه‌ای‌ که‌ به‌ پا داشت‌، از چند جا سوراخ‌ شده‌ بود و پاهای‌ بابی‌ را گرم‌ نگه‌ نمی‌داشت‌. یک‌ساعتی‌ می‌شد که‌ بابی‌ در حیاط نشسته‌ بود و فکر می‌کرد، ولی‌ نمی‌توانست‌ در ذهنش‌، هدیه‌ کریسمس‌مناسبی‌ برای‌ مادرش‌ پیدا کند. سرش‌ را تکانی‌ داد و گفت‌: «بی‌فایده‌ است‌، حتی‌ اگر ایده‌ خوبی‌ هم‌ به‌فکرم‌ خطور کند، پولی‌ برای‌ خریدن‌ آن‌ ندارم‌». از سه‌ سال‌ قبل‌ که‌ پدرش‌ را از دست‌ داده‌ بود، خانواده‌پنج‌ نفره‌اش‌ به‌ سختی‌ زندگی‌ را می‌گذراندند. با وجود تلاش‌ها و زحمات‌ شبانه‌ روزی‌ مادر فداکارش‌،هرگز پول‌ کافی‌ به‌ خانه‌ آن‌ها نمی‌رسید. مادرش‌ در بیمارستان‌ کار می‌کرد، ولی‌ درآمد ناچیز او، فقطکفاف‌ خورد و خوراکشان‌ را می‌کرد. اگرچه‌، علی‌رغم‌ مشکلات‌ مالی‌، اتحاد و عشق‌ میان‌ اعضای‌ آن‌خانواده‌، مثال‌ زدنی‌ بود. بابی‌ دو خواهر بزرگ‌تر از خود و یک‌ خواهر کوچک‌تر داشت‌. دخترها در نبودمادرشان‌ در خانه‌، کارها را انجام‌ می‌دادند. هر سه‌ خواهر بابی‌، هدایایی‌ مناسب‌ برای‌ کریسمس‌ برای‌مادرشان‌ گرفته‌ بودند. منصفانه‌ نبود. شب‌ کریسمس‌ بود و بابی‌ هیچ‌ چیزی‌ برای‌ مادرش‌ نخریده‌ بود. درحالی‌ که‌ قطره‌ اشکی‌ را با دستان‌ سرمازده‌اش‌ از روی‌ صورتش‌ پاک‌ می‌کرد که‌ از گوشه‌ چشمانش‌ نیش‌زده‌ بود، لگدی‌ به‌ برف‌ها زد و از خانه‌ خارج‌ شد. در سن‌ شش‌ سالگی‌، نداشتن‌ پدری‌ به‌ عنوان‌ حامی‌ وتکیه‌گاه‌، مردی‌ که‌ بتوان‌ با او صحبت‌ و درد دل‌ کرد، برای‌ بابی‌ آسان‌ نبود. در حالی‌ که‌ به‌ ویترین‌ رنگارنگ‌و پرزرق‌ و برق‌ مغازه‌ها نگاه‌ می‌کرد، پیش‌ می‌رفت‌ و اشک‌ می‌ریخت‌. همه‌ چیز از پشت‌ ویترین‌ها، بسیارزیبا و دست‌ نیافتنی‌ جلوه‌ می‌کرد. هوا تاریک‌ شده‌ بود و بابی‌ با بی‌میلی‌ تمام‌، به‌ سمت‌ خانه‌ به‌ حرکت‌در آمد. بعد، ناگهان‌ برق‌ چیزی‌ در گوشه‌ خیابان‌، توجهش‌ را به‌ خود جلب‌ کرد. خم‌ شد و آن‌ را برداشت‌.یک‌ سکه‌ ده‌ سنتی‌ بود. در آن‌ لحظه‌، بابی‌ احساس‌ می‌کرد که‌ ثروتمندترین‌ پسر دنیا است‌. در حالی‌ که‌سکه‌ را محکم‌ در دست‌ گرفته‌ بود، گرمایی‌ خوشایند در بند بند وجودش‌ پیچید. بابی‌ وارد اولین‌ مغازه‌سر راهش‌ شد. زمانی‌ که‌ فروشنده‌ها، یکی‌ پس‌ از دیگری‌ به‌ او گفتند که‌ با سکه‌ ده‌ سنتی‌اش‌ نمی‌تواندچیزی‌ بخرد، امید او به‌ سرعت‌ بر باد رفت‌. بابی‌ با دلی‌ شکسته‌ و محزون‌، وارد یک‌ گلفروشی‌ شد.فروشنده‌ به‌ سوی‌ او آمد و بابی‌ با نشان‌ دادن‌ سکه‌ ده‌ سنتی‌، خواستار یک‌ شاخه‌ گل‌ شد. مرد گلفروش‌نگاهی‌ به‌ بابی‌ و سپس‌ سکه‌ ده‌ سنتی‌اش‌ انداخت‌. بعد دستش‌ را روی‌ شانه‌ بابی‌ گذاشت‌ و گفت‌: «همین‌جا منتظر باش‌ تا ببینم‌ چکار می‌توانم‌ برایت‌ انجام‌ دهم‌». بابی‌ که‌ به‌ انتظار ایستاده‌ بود، نگاهی‌ به‌ گل‌های‌زیبا و رنگارنگ‌ داخل‌ گلفروشی‌ انداخت‌. با وجود آنکه‌ خیلی‌ کم‌ سن‌ و سال‌ بود، می‌توانست‌ بفهمد که‌چرا مادران‌ و دختران‌ مثل‌ گل‌ها زیبا هستند. وقتی‌ آخرین‌ مشتری‌ از گلفروشی‌ خارج‌ شد و صدای‌ بسته‌شدن‌ در به‌ گوش‌ رسید. بابی‌ ناگهان‌ به‌ خود آمد و به‌ دنیای‌ واقعی‌ برگشت‌. بابی‌ که‌ در مغازه‌ تنها شده‌بود، از فرط وحشت‌ به‌ لرزه‌ افتاد. یک‌ دفعه‌، مرد گلفروش‌ در حالی‌ که‌ دسته‌ گل‌ بزرگی‌ پر از گل‌های‌ رزسرخ‌ رنگ‌ در دست‌ داشت‌، به‌ سوی‌ بابی‌ آمد. روبان‌ زیبای‌ نقره‌ای‌ پیچیده‌ شده‌ دور گل‌ها، آن‌ قدر زیبابود که‌ بابی‌ با دیدنش‌ به حیرت‌ افتاد. وقتی‌ مرد گلفروش‌، دسته‌ گل‌ زیبا را داخل‌ جعبه‌ای‌ سفید رنگ‌ قرارداد و آن‌ را به‌ سوی‌ بابی‌ دراز کرد، قلب‌ بابی‌ ریخت‌. مرد گلفروش‌ در حالی‌ که‌ دستش‌ را برای‌ گرفتن‌ سکه‌ده‌ سنتی‌ دراز کرده‌ بود، گفت‌: «مرد جوان‌، این‌ دسته‌ گل‌ مال‌ تو است‌». بابی‌ حیرت‌ زده‌، دستش‌ راحرکت‌ داد تا سکه‌ را به‌ مرد گلفروش‌ بدهد. آیا این‌ حقیقت‌ داشت‌؟ هیچ‌ فروشنده‌ای‌ حاضر نشده‌ بود به‌ازای‌ سکه‌ ده‌ سنتی‌، چیزی‌ به‌ او بدهد€ مرد گلفروش‌ که‌ متوجه‌ تردید و سردرگمی‌ بابی‌ شده‌ بود، گفت‌:«اتفاقا، این‌ چند شاخه‌ گل‌ رز را حراج‌ کرده‌ بودم‌، آن‌ هم‌ درست‌ به‌ اندازه‌ای‌ که‌ تو پول‌ داری‌. از آن‌هاخوشت‌ می‌آید؟» این‌ مرتبه‌، شک‌ و تردید از وجود بابی‌ رخت‌ بربست‌ و دستش‌ را دراز کرد تا جعبه‌ پر ازگل‌ رز را از گلفروش‌ بگیرد. این‌ مرتبه‌ مطمئن‌ بود که‌ این‌ رویا حقیقت‌ داشت‌. در حالی‌ که‌ بابی‌ گل‌ دردست‌ و ذوق‌ زده‌ از گلفروشی‌ خارج‌ می‌شد، صدای‌ گلفروش‌ را شنید که‌ می‌گفت‌: «پسر، کریسمس‌مبارک!»
    مرد گلفروش‌ پس‌ از رفتن‌ بابی‌، داخل‌ اتاق‌ کوچک‌ پشت‌ مغازه‌ شد و در آنجا همسرش‌ از او پرسید: «باچه‌ کسی‌ حرف‌ می‌زدی‌ و دسته‌ گل‌ رز بزرگی‌ که‌ درست‌ کردی‌، کجا است‌؟»
    گلفروش‌ که‌ از پنجره‌ بیرون‌ را نگاه‌ می‌کرد، اشک‌هایش‌ را از روی‌ صورتش‌ پاک‌ کرد و گفت‌: «امروزصبح‌، اتفاق‌ عجیبی‌ افتاد. وقتی‌ برای‌ باز کردن‌ در مغازه‌ آماده‌ می‌شدم‌، به‌ نظرم‌ آمد که‌ صدایی‌ شنیدم‌ که‌به‌ من‌ می‌گفت‌ چند شاخه‌ از بهترین‌ گل‌های‌ رز سرخ‌ مغازه‌ را به‌ عنوان‌ هدیه‌ای‌ ویژه‌ کنار بگذارم‌. برایم‌خیلی‌ عجیب‌ بود، ولی‌ به‌ هرحال‌ آن‌ کار را کردم‌. بعد همین‌ چند دقیقه‌ قبل‌، پسربچه‌ای‌ وارد مغازه‌ شدکه‌ می‌خواست‌ با یک‌ سکه‌ ده‌ سنتی‌، برای‌ مادرش‌ هدیه‌ کریسمس‌ بخرد. وقتی‌ به‌ او نگاه‌ کردم‌، چهره‌خودم‌ را در سال‌ها سال‌ قبل‌ دیدم‌ که‌ پولی‌ برای‌ خریدن‌ هدیه‌ کریسمس‌ برای‌ مادرم‌ نداشتم‌. آن‌ شب‌،مردی‌ که‌ او را نمی‌شناختم‌، جلوی‌ راهم‌ قرار گرفت‌ و ده‌ دلار به‌ من‌ داد تا برای‌ مادرم‌ هدیه‌ بخرم‌. وقتی‌امشب‌ آن‌ پسربچه‌ را دیدم‌، فهمیدم‌ که‌ صبح‌ صدای‌ چه‌ کسی‌ را شنیده‌ بودم‌. پس‌ چند شاخه‌ از بهترین‌گل‌های‌ رز مغازه‌ را برایش‌ چیدم‌ و به‌ او دادم‌...»
    مرد گلفروش‌ و همسرش‌، در حالی‌ که‌ یکدیگر را در آغوش‌ گرفته‌ بودند و اشک‌ می‌ریختند، از مغازه‌بیرون‌ آمدند و به‌ دل‌ هوای‌ سرد و سوزدار زمستانی‌ زدند; البته‌ اصلا احساس‌ سرما نمی‌کردند.




    نظرات دیگران ( )
<   <<   26   27   28   29   30   >>   >

  • لیست کل یادداشت های این وبلاگ
  • تبریک مهرماه92
    اشک
    ولادت امام رضا علیه السلام
    و او که شاهد زندگی ماست...
    خدا گفت: در ملکوت من همیشه جایی برای تو هست ، بیا !
    [عناوین آرشیوشده]

  •  RSS 

  •  Atom 

  • خانه

  • ارتباط با من
  • درباره من

  • پارسی بلاگ
  • درباره من

  • لوگوی وبلاگ

  • پیوندهای روزانه


  • مطالب بایگانی شده

  • ** مسوولیت مطالب به عهده صاحب وبلاگ می باشد** لینک دوستان من

  • لوگوی دوستان من

  • اشتراک در وبلاگ

  • وضعیت من در یاهو

  • document.write("
    "); else